سلام 

بخش دوم زندگی من رو دارید می خونید

خب تا کجا گفته بودم 

آهان ..... تا هفته دوم مهر 

شب چهار شنبه بود که من تصمیم گرفتم از این به بعد درس خوندنمو شروع کنم . دیگه به این فکر نمی کردم که فقط درس بخونم به یک جایی برسم برم یک دانشگاهی..

به این فکر می کردم که برم بهترین دانشگاه.توی تصوراتم بهترین خونه تهران رو برای خودم می خواستم. رویا های بزرگی داشم

dream big

خلاصه اون شب برنامه ریزی کردم که فرداش چی بخونم

یادمه اول شیمی رو گذاشتم. بقیه رو هم یادم نمی یاد

تا اینکه فرداش....

یک اتفاق نا گوار افتاد 

اتفاقی که باعث شد زندگی من به جهت دیگری تغییر کنه

بابام رفت تو "کما"

نمی دونم چی شد ولی احساس خراب شدن و خورد شدن خودمو دیدم

به عینه

وقتی بابام تو کما بود خییییلی وضعیت خانوادمون از نظر مالی و روحی به هم ریخته بود. 

از یک طرف طلب  کار هایی که اصلا تا حالا ندیده بودیمشون میومدن در خونمون 

از یک طرف یک مرد بی همه چیز که 30 لیون پول بابامو بالا کشیده بود حالا که فهمید بابام تو کماست زد زیر همه چیز

خیلی حالم خراب بود.

خلاصش کنم بابام بعد از یک ماه خوب شد اومد خونه 

ولی.......

این من بودم که افسردگی نیمه شدید گرفته بودم

همه چی به نظرم خراب شده بود                                         همه چی......

گاهی بی خودی گریه می کردم. حس و حال هیچ کاری رو نداشتم . دیگه حتی مراقب اسمشو نبر هم نبودم

زندگی خیلی پوچ بود 

پوچ پوچ پوچ